.
.
.
.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمن هم من قضی نحبه و من هم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا
درود بی پایان بر شهدای انقلاب اسلامی که با خون سرخ و پاک خود عزت وشرف برای دین و امت آفریده و میهن اسلامی خویش را بیمه و بر بال ملائکه نشاند سلام و تهنیت به روح فتوح امام خمینی و سلام و تهنیت بر شهدای حماسه آفرین کردستان مظلوم که بمانند پروانه در اشتیاق شمع سوختند و به محفل بشریت پرتو خداوندی را تابانیدند و به رفیق اعلی پیوستند شهیدانی که بمانند حنظله از حجله به سنگر شتابان شدند و چون قاسم و علی اکبر حسین از بالاترین سرمایه وجودی خویش در راه اعتلای کلمه حق گذشتند و با کوله باری از عشق به شهادتو ایثار و از خود گذشتگی جهت از بین بردن آخرین لاشه های منافقین و مفسدین و حفظ دستاوردهای انقلاب اسالمی از هیچ کوششی دریغ نورزیدند و سرانجام در کربلای خونین کردستان به معشوق و معبود خویش شتافته و در جوار رحمت حق تعالی آرمیدند.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارومیه از خانواده محترم آن شهید که چنین فرزند افتخار آفرینی را به اسلام ارزانی داشته قویاً تقدیر و تشکر خود را ابراز می دارد و شهادت فرزند عزیز شما را به مهدی موعود و امام امت و شما خانواده لایق تبریک و تسلیت می نماید و از خداوند متعال بر آن خانواده صبر و شکیبایی خواستار است.
به امید آن روز که انتقام این مجاهد مردان را از عناصر پلید و ضد انقلاب و ضد دین گرفته و تواسته باشیم به یمن این خونهای پاک ملت مظلوم و محروم کردستان را از حصار فتنه و نفاق این منافقین رهانیده باشیم.
.
..
.
خاطره ای از شهید:
مشخصات نویسنده خاطره:
نام و نام خانوادگی: قدمعلی علی اکبری نام پدر: محمد زمان وقوع خاطره: 15/9/63
موضوع خاطره: اطلاع به خانواده یا نزدیکان شهید جهت تحویل جنازه
اینجانب در تاریخ 20/5/63 تاریخ استخدام ورود به بنیاد شهید می باشم و در مورخه 20/9/63 ستاد معراج شهیدان یک تن شهید با امبولانس آوردند و به سردخانه بیمارستان تحویل دادن و بیمارستان به بنیاد شهید دلیجان زنگ زدند و گفتند یک شهید آورده اند و جهت تحویل و تشییع جنازه یک نماینده بفرستید که بنیاد شهید من را به بیمارستان معرفی کردند و از طرفی تاکنون من جنازه ای به این صورت زخمی و با لباس خونی و پاره ندیده بودم تا ان روز که به تنهایی حتی مامور اتاق سردخانه هم دنبال من نیامدن کشوی قفسه سردخانه را بیرون کشیدم و دیدم که جنازه قوی هیکل رزمی داخل آن می باشد کمی به او خیره شدم به دلیل اینکه صورت شهید زخمی و خونی بود او را تشخیص ندادم بنام کی می باشد.
سریع آمدم منزل و برادر بزرگتر خودم را با خود بردم ایشان گفت شهید حبیب نجفی فرزند اسدالله می باشد که منزل پدرشان نزدیک به منزل ما می باشد خوب و در آن حال بیشتر و بهتر جنازه بسر می کردیم دیدم که کارت شهید داخل لباس وی می باشد و برگشتیم بنیاد شهید خبر به مسئول و فقط آن روز ؟؟ گفتند پس به یک طریقی اطلاع به خانواده شهید بدهیم که فردا آمادگی داشته باشند جهت مراسم تشییع جنازه منزل رفتم درب منزل عموی شهید که شغل آن خرید و فروش فرش کهنه بود زدم و پسر ایشان آمد و در را باز کرد و گفت بله بفرمائید گفتم با پدر شما کار دارم آیا منزل تشریف دارند یا خیر گفتند بله و پدر ایشان که امد گفتند که رضا مادرم مرا بفرستاده تا یک تخته فرش قدیمی و کهنه داریم تصمیم گرفته ایم آن را با فرش جدید عرض کنیم ایشان گفت باشد الان برویم گفتم اگر بیائی خوب است آماده شد و درب منزل که رسیدیم کسی دور و بر ما نبود چون مرا می شناخت و محل کار من را هم خبر داشت گفت آقای اکبری بگو ببینم حالا چه عجله ای داری که حتماً به این سریع این کار انجام شود گفتم خوب مادرم مرا فرستاده که شما را به منزل ببرم و در مسیر راه به او گفتم حبیب پسر عمو اسدالله مجروح شده در بیمارستان تهران بستری می باشد و شما می توانید با آدرس و تلفن با بیمارستان شما بگیرید چند لحظه ای گذشت گفت من که می دانم اگر مجروح شده بود سپاه یا بسیج می آید چرا شما که آمده اید خوب مکثی کردیم و گفتیم حقیقت بر این است که حبیب شهید شده و در سردخانه بیمارستان دلیجان می باشد گفت بقیه کار با من من به برادرم به طریقی خبری می دهم که مشکلی پیش نیاید بعد از چند روز که با پدر شهید روبرو شدیم به من گفت چند روز پیش که خبر شهادت فرزندم را به برادرم گفتی من شما را دیدم یک لحظه همه بدنم سرد شد چون مدتی بد که اطلاع از او نداشتم و نامه ای هم برای ما نفرستاده بود و دوباره با خودم گفتم خوب پس چرا در منزل برادر می رود خلاصه خاطره ای بود جهت اطلاع و اعلام شهادت یکی شهیدان بنام شهید حبیب نجفی.
در سال 1368 بعد از جنگ ایران و عراق شهید می اورن بنام مسلم قاسمی فرزند کریم ایشان عضو کادر سپاه بود و در منطقه جنگی در یکی از پایگاهها در زمان نگهبانی یا شیفت شب ایشان روی مین انفرادی می رود و به شهادت می رسد بعد از اوردن جنازه شهید به شهر دلیجان و اطلاع دادن به خانواده وی دیر وقت بود یعنی اول شب بود غروب که دیگر وقت برای قبر کندن جهت دفن شهید نبود برای روز بعد بدلیل اینکه در این شهر و مکان قبر آماده ای نبود که جست دفن هست یا شهید اماده باشد و شهید و ساخت تاج گل و غسل دادن شهید هم به عهده پرسنل این بنیاد گذاشته بودند تا اینکه صبح زود و با یکی از پرسنل بنیاد این شهرستان محلات جهت خرید گل و آماده کردن تاج گل شدیم به بقیه گفتیم شما هم آماده بشوید جهت غسل دادن شهید یا اگر لازم به غسل ندارد جسم هشدی را با گلاب و چیزهای معطر آماده کنید جهت دیدن بستگان شهید و مراسم تشییح جنازه ایشان همه کارها به خوبی پیش می رفت و مراسم چند دقیقه بیشتر نمانده بود برای تشییح جنازه جنازه شهید را به درب منزل پدر ایاشان بردند ناگفته نماند شهید دارای همسری بود که تازه ازدواج کرده بود و هنوز فرزند به پا نداشتند بعد از چند لحظه ای من بخاطرم رسید که قبر شهید جهت دفن آماده شده ایا کسی اقدام به این کار نموده یا خیر سریع با وسیله ای خودم را به گلزار شهدا رساندم دیدم هیچ خبری و آثاری از قب نیست با هر زحمتی بود وسیله جهت کندن قبر آماده کردیم و شروع به کندن قبر نمودیم چند دقیقه ای برای من بیشتر وقت نمانده بود که قب آماده کنم چند دقیقه ای که شروع به کار کردیم یک لحظه بیل یا کلنگ من به سوراخی خودرو دیدم و احساس یک بوی معطری و خوشبویی به مشامم رسدیم و دیدم موی یک پسری به چشم من خورد از قبر که بیرون آمدم دوره سنگ قبر شهیدی را که زیر پای قبری بود که می کندم نوشته بود شهید محمد علی جلالی فرزند علی اکبر سر پا ؟؟ چیزهای دیگر سوراخ قبر را پوشاندم و ادامه جهت کندن قبر شدم یکی از همکاران من با ناراحتی گفت چرا در مراسم تشییح جنازه نبودی معلوم هست به چه کاری رفت ای گفتم بجای این حرفها کمک کن تا جنازه نرسیده این کار را تمام کنیم همکار با گفتن پوزش و معذرت خواستن که چرا ما را خبر نکردی گفتن وقت برای این نمانده بود که دوباره شما را پیدا کنم و از شما کمک بخواهم چون کار به خاطر رضای خدا و برای شهید بوده احساس خستگی به من راه نداده و کار هم آماده می باشد این هم یک خاطره از زنده بودن و بوی خوش شهید و چگونگی مراسم شهید مسلم قاسمی فرزند کریم در سال 68 می باشد.
خاطره یک جانباز بنام علی اکبر کمیجانی فرزند مسلم.
در سال 66 یکی از روزهای اداری فردی وارد اطاق من شد و گفت امروز تو را می کشم و دیدم برادر ایشان به نام اصغر سریع وارد اطاق شد و به او گفت به شما گفتم از خانه بیرون نرو احتمال زیاد شب همه شیشه های منزل خودشان را شکسته بود و صبح زود به سراغ ما امده بود خلاصه او را از اطاق بیرون بردند و یک دستگاه یخچال داخل هال ساختمان اداری بنیاد نمودند که حمله کرد به یخچال و شروع به پا زدن و مشت زدن به یخچال تا موتور یخچال سوخت و چند نفر جمع شدیم و او را از طریقی دستگیر و با رسیدن سواری بنیاد شهید او را بیمارستان رساندیم جهت معالجه و درمان وارد حیات بیمارستان که شدیم او از دست ما فرار کرد و یک دستگاه مینی بوس که داخل حیات پارک بود دوید و به زیر مینی بوس و ما بعد از
.
.
.
.
خاطره ای از شهید:
مشخصات راوی خاطره
نام خانوادگی:اسدالله نجفی نسبت با شهید:پدرشهید
نشانی محل سکونت:دلیجان خ طالقانی کوچه شهید حبیب قاسمی
عنوان خاطره:
شهید حبیب پسری بسیار فهمیده و دانا بود بسیار متدین ومتواضع و با استعداد فوق العاده با ایمان بود هرچه از خصوصیات اخلاقی این بزرگوار بگویم باز هم کم است ایشان موقع که می خواست به جبهه برود به ایشان گفتم حبیب به جبهه فعلاً نرو کسانی دیگر هستند که بروند نمی گوییم که تو نرو ولی فعلاً نرو حبیب گفت نه من وامثال من باید زودتر از اینها برویم موقعی که برای اخرین بار می خواست برود یکسره می رفت و برمی گشت به خانه و بقیه نگاه میکرد و رفت ایشان بسیار فعال بود صله رحم را به جا می اورد اگر فرد ناتوانی را می دید به کمک او می شتافت بسیار وارسته وباذکاوت بود قبل از رفتن به یکی از دوستانش گفته بود که من این دفعه که بروم شهید می شوم
.
.
.
.
اطلاعات دیگری از این شهید در دست نیست